خمیده پشت از آن دارند پیران جهان دیده
که اندر خاک می جویند ایام جوانی را
شب به تنگ از ناله ام خلقی که این فریاد کیست؟
زان میان یک تن نمی پرسد که از بیداد کیست؟
عشق من با خم ابروی تو امروزی نیست
دیرگاهی ست کزین جام هلالی مستم
حاصلم درد دل است از دل بی حاصل خویش
به که گویم من دلسوخته درد دل خویش
زاهدم برد به مسجد که مرا توبه دهد
توبه کردم که نفهمیده به جایی نروم
فریاد مردمان همه از دست دشمن ست
فریاد ما از دل نامهربان دوست
گر جنون آید به سویم، ره بده بیگانه نیست
ور خرد پرسد سراغ من، بگو در خانه نیست
از تو ای بد عهد آشنایی زود بود
دیر با ما آشنا گشتی، جدایی زود بود
آزادیم از دام هوس نیست ولی کاش
صیاد مرا گاه بدین سو، گذری بود
از خدا برگشتگان را کار چندان سخت نیست
سخت کار ما بود کز ما خدا برگشته است
با دوست بگویید که دیگر نکند ناز
ما را هوس ناز کشیدن به جهان نیست
تا به کی از کفر و دین گویی، قدم در راه نه
کاین دو راه مختلف آخر گذارد سر به هم
خوش باش در آن دم که غمی رو به تو آرد
بگذار که غم نیز، رود شاد ز دستت
گر زندگی اینست که من می بینم
عمر ابدی، نصیب دشمن باشد
داشتم خوش حالتی امشب میان کفر و دین
دیده مشغول بت و، دل گرم استغفار بود
از حادثه لرزند به خود قصر نشینان
ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم.
سیاهی چشمانت رادوست دارم
چون رنگ روزگار من است.
با خیال تو به سر بردن اگر هست گناه
با خبر باش که من غرق گناهم همه عمر.
اگر غم هم مرا تنها گذارد
دگر تنهای تنها میشوم من.
دل پیش تو و دیده به سوی دگرانم
تا خلق ندانند به سویت نگرانم .
نظرات شما عزیزان: